تداوم آفتاب
خدا
زیباترین واژه،ساده ترین واژه ست
پدرومادرم
پدرومادر خیلی خوبی بودند،مادرم یه خانم بسیارفهمیده،باسواد،دارای ذوق شعری وهنری،حافظ شناس،حافظ شناس که میگم نه به معنای علمی واینها،به معنای مأنوس بودن باحافظ وقرآن وصدای خوشی داشت،خانمی بود خیلی مهربان،…وپدرم عالم دینی وملای بزرگی بود برخلاف مادرم که خیلی گیرا وحراف وخوش برخوردبود،پدرم مردی ساکت وآرام وکم حرف بودبایدبگویم اولین مرکز درسی که رفتم مدرسه نبود بلکه مکتب بود،ومن وبرادر بزرگم که سه سال ونیم ازمن بزرگتر بوددرمکتب دخترانه گذاشتن،یعنی مکتبی که معلمش زن بود وبجز چند نفر پسر بقیه شاگردان دختر بودن امامن خیلی کوچک بودم پس ازیکی دوماه مارابه مکتب مردانه بردند درواقع استاد ما همانطور که شاید شنیده اید ملا مکتبی بود ومن حدود پنج سالم بود وکوچکترین شاگرد بودم وملا مکتبی مرا کنار دست خودش می نشاند،هم سیدوهم پسرعالم بودم،مثلا اسکناس پنج قرانی به من می داد ومی گفت به قرآن بمال که برکت پیداکند،کلاس اول تاسوم یادم نیست اما کلاس پنج وشیش به ریاضی وجغرافیا علاقه داشتم البته درس های دینیم هم خوب بودوقرآن راباصدای بلند می خواندم وقرآن خوان مدرسه بودم،ومنبرآقای فلسفی رادوست داشتم وازاوتقلید می کردم چیزی که جالب است این است که من درهمان دوران معمم بودو یعنی درسنین ده وسیزده سالگی امامه به سروقبا به تن بودم جالب تر اینکه مادر عمامه ام را می پیچیدآخه دخترروحانی بود وبرادراش هم روحانی بودند وماهم اهل بازی بودیم ،آن موقع توکوچه بازی می کردیم آخه در خانه جای بازی نداشتیم ،مثلا والیبال وفوتبال و…بازی می کردیم من والیبال را خیلی دوست داشتم والان هم که پیش بیاد دسته جمعی بابچه های خودم به والیبال رو می آورم……